باز هم شبی دیگر و دلتنگی های نا تمام من ...
در میان تن ها باز منم تنها ...
در میان غوغای طوفان زندگی باز هم قسمت من ساحل غمها ...
نمی دانم چرا اینگونه غم دلم را مانند شنهای ساحل سیقل می دهد ...
و یا از درون شعله ای ، جانم را به سیطره کشیده و دلم را چون مجمری می افروزد ...
حکمت چیست ...
نشانه ای می خواهم ...
معجزه ای ...
طیف هوش نم خورده ام مرا به سودای عشق می کشد ...
کدام عشق ...
عشقی که پاکیش را به تقدس واهی لا ابالیان می سازد و دل را به سان صیادان مسلوب می کند ...
یا عشقی که از سرای ماورای انسانی نشات گرفته و دل را به سبوی نابی جلا می دهد ...
عشقی لحظه ای آتشی اما زودگذر ... لذتی دنیائی و خفتی اخروی ...
و یا عشقی لا یتناهی ... عزت و افتخاری در دو دنیا ...
هر کدام مرا به سمت خود چون جازبه ای می رباید اما این دل است که باز رخصت از عقل می گیرد تا خط قرمزها را به کور رنگی ظلمت گم نکند ...